آنیتا کوچولو مارکوپولو می شود;)
هفته ی پیش مادر جونم و آقاجونم و دایی مو خاله هام رفتن مسافرت. هوا خیلی سرد بود و منم مریض شده بود نمیشد که ما هم همراهشون بریم. خیلی دوس داشتم ما هم میرفتیم همراهشون. این چند روز خیلی به من و مامانم سخت گذشت با هم می رفتیم خونه مادرجون و کمی استراحت میکردیم ولی هیشکی خونه نبود و من حوصله ام سر می رفت. اولین بار بود که برا چند روز نمی دیدمشون. بالاخره اون چند روز تموم شدن و آقاجونم اینا برگشتن . وقتی اومدن منم اولش نشون دادم که از دستشون ناراحتم و زیاد باهاشون حرف نزدم ولی بعدش دیگه نتونستم تحمل کنم و خودمو انداختم تو بغلشون و از تو بغلشون جدا نشدم . برام یه شال گردن و کلاه خیلی ناز هم هدیه گرفته بودن اون ر...
نویسنده :
مامان مولود
20:02